Thursday, August 23, 2007

In Memory of Yousef Aalyari

یادی از رفیق یوسف آلیاری
برای برادر و خانواده اش
الوداع شادمانه.*
حدوداً اواخر آبان سال ۶۲ در بند ۲۰۹ زندان اوین بسرمی بردم. از سرو صدای ها و گفتگو هائی که در اتاقهای بازجوئی و در راهرو زندان می شنیدم معلوم بود موج دستگیریها بسیار بالاست و صحبت از کم جائی می کردند. داخل راهروها ی هم زندانیان را خوابانده بودند. بر سردر هر راهرو، زندانی را برای مدت نامعلومی ** با دستبند به در بسته بودند که من از جمله ، زنده یاد رفیق حسین قاضی را از زیر چشم بند دزدکی دیدم و شناختم


ظاهراً بعد از شکنجه شدید او را با پای باند پیچی شده به درب در حالتی که باید سر پا می ایستاد نگه داشته بودند. در اثر فشار سر پا بودن خون از لا به لای باند پایش بیرون زده بود و همچنین هم زمان مادری را مشاهده کردم که قادر نبود بروی پای بان پیچی شده اش راه برود و روی چهار دست و پا همراه با بچه ۲ تا ۳ ساله اش خودش را به ته راهرو می کشاند. بچه اش یک ریز گریه می کرد و مادر را به طرف در خروجی می کشید . به داخل راهرو که نگاه می کردی پر از زندانیانی بود که در کنار دیوار راهرو سر بر زانو با چشم بند منتظر بودند که به بازجویی برده شوند و در سر هر راهرو زندانی را با دستبند به نقطه ای از درب آهنی بسته بودند که زندانی نتواند بنشیند.
اغلب زندانیان پا های شان باند پیچی بود. زندانیان را هر چند وقت یک بار برای بهم ریختن افکارشان و ایجاد نگرانی و ترس صدا می کردند و ضمن پرسیدن اسم و گروه متهم به آن با یک جابجائی موقت در جائی دیگر قرار می دادند تا متهم هر لحظه فکر کند که همین الآن نوبتش است! و این کار در روز بار ها تکرار می شد. نگرانی و دلشوره چیزی نبود که از وجود زندانی حتی برای لحظاتی خارج شود .
من به جرأت میگویم که در تمام سالهای زندان این دلشوره و نگرانی را همراه داشتم. و متاسفانه هنوز هم گاهی به سراغم می آید. یک روز در سلول باز شد و پاسدار طبق معمول گفت: رو به دیوار. من رو به دیوار پشت به در ایستادم. صدای وارد شدن زندانی به داخل سلول آمد. در بسته شد و صدای دور شدن پای نگهبان به گوش رسید. برگشتم ؛ مردی خمیده با ریش و موهای بهم ریخته چشم بندش را برداشت و سلام کرد. به نظر پنجاه ساله می رسید ولی از بهم ریختگی ظاهرش نمی توانستی حدس بزنی که چند ساله است.
خودش را معرفی کرد :
زندگی در آنها خود نمائی می کرد. انگار به تو می گفت مهم نیست بیرون از سلول چه خبر است راحت باشیم. با نگاه من بلا فاصله ادامه داد من اتهامم هواداری از راه کار گر است.
مدت ها ست که به علت مریضی از فعالیت کنار کشیده بودم و قصد داشتم به خارج از کشور بروم که ناصر یاراحمدی مرا سر اتوبان کرج شناسائی کرد و دستگیر شدم. مدتها در زیر زمین زندان بازجوئی می شدم و حالا در خدمت شما هستم (با کمی لبخنده). به او گفتم نمی توانم بگویم خوش آمدی!!. و نه تنها متاسفانه چیزی برای پذیرایی ندارم بلکه باید خبر بدی هم بدهم که جیره این سلول بخاطر تنبیه نصفه است *** و من خود گرسنه هستم. ولی از اینکه از تنهائی در می آیم خوشحالم. بعد ازکمی جا به جایی ،از من پرسید اگر دوست داری راجع به خودت بگو. راستش من آدم کم تجربه ای نبودم و محیط زندان جمهوری اسلامی هم محیطی قابل اعتماد نبود. ولی صمیمیت یوسف با آن چشمان آبی و اطمینان بخشش این اعتماد را ایجاد کرد. خودم را معرفی کردم و کمی هم از پرونده ام گفتم. بلند شد بغلم کرد و بوسید. این برخوردش خیلی در روحیه ام تاثیر گذاشت.
انگار خستگی و درد ماه ها بازجوئی و شلاق از بدنم بیرون رفت. احساس می کردم برادرم در کنارم است. با او صمیمانه گرم صحبت شدم نمی دانم چند ساعت بود که حرف می زدیم . با صدای چرخ شام و باز شدن دریچهٌ سلول صحبت مان موقتاً قطع شد ولی بعد باز هم ادامه دادیم. از فعالیت ها ، دستگیری ها ، اطلاعاتِ بازجو ها ، از جو زندان ، مسأله چگونگی برخورد با باز جو ها و... ا نگار اولین و آخرین فرصتی بود که می توانستیم حرف بزنیم. صحبت از جنگ و گریز بی وقفه سالهای ۶۰ به بعد ، ضربه ها و بهم ریختگی روابط تشکیلاتی ، سر خوردگی عده ای از همراهان ، بی امکاناتی ، فشار مالی و نبود جائی برای مخفی شدن ، ترس هر روزه از دستگیری ها و شنیدن اسامی هم رزمانی که هر روزه توسط رژیم اعدام می شدند.
همه و همه فرصت حرف زدن را از ما گرفته بود. حرفهای دو سال را می خواستیم در آن فرصت کوتاه رد و بدل کنیم. او متانت داشت و تحمل می کرد که من بیشتر حرف بزنم. یکریز حرف می زدم. یادم هست شب اول تا صبح حرف زدیم. نمیدانم چه احساسی ما را چنین صمیمانه پیوند داده بود. از خودش می گفت؛ مدتی بود که با یک دختر اهل همدان ازدواج کرده بود. او را عاشقانه دوست داشت و برایش شدیداً نگران بود. می گفت ای کاش می توانستم برای آخرین بار ببینمش و حرف دلم را باهاش بزنم و از او خداحافظی کنم .
از مادرش می گفت که چقدر پر تلاش از زمان شاه درِ زندان ها پیگیرِ سرنوشت پسرش بوده و همچنان آن روزها در اطراف زندان به امید ملاقات به هر دری میزد.. تعریف می کرد از دوران دانشجویش و هم اتاق بودن با کرامت دانشیان و این که کرامت با حرف نزدن در بازجوی باعث شده بود که یوسف لو نرود و حکم کمی بگیرد. تعریف می کرد که بعد از آزادی وقتی به دانشگاه آزاد مراجعه می کند که پرونده اش را باز پس بگیرد با کمال تعجب می بیند که دکتر هوشنگ نهاوندی رئیس وقت دانشگاه ملی او را با صمیمیت تحویل گرفته و از او به عنوان مبارزی که درد جامعه را می فهمد یاد می کند و اصرار دارد که حتماً به درسش ادامه دهد.
یوسف می گفت خیلی مانده که این رژیم در سیاست به عقلانیت حکومت های بورژوازی برسد. روز بعد که همچنان مشغول گپ و گفت بودیم در سلول باز شد و طبق معمول از ما خواستند که رو به دیوار بنشینیم. ما رو به دیوار نشستیم. صدای باز شدن کامل در آمد. فردی از پشت سر به یوسف سلام داد و از او خواست که برگردد. بعد هم به من گفت تو هم می توانی برگردی. بر گشتم چشمم به حاج جوهری یکی از معاونین لاجوردی افتاد پشت سر او هم خود لاجوردی و مسعود بازجوی راه کار گر و پاسدار نگهبان ایستاده بودند.
حاج جوهری گفت: رد می شدیم خواستیم احوالی بپرسیم. یوسف جواب نداد. حاج جوهری گفت مادرت خیلی نگران است و از من خواسته که اگر پیغامی داری بهش بدهم. یوسف گفت: من با شما حرفی ندارم. لاجوردی با لحنی تمسخر آمیز پرسید! خوش می گذرد زندانی دو رژیم؟!. یوسف جوابش را نداد. باز لاجوردی با کمی تمسخر بیشتر پرسید! زندان این رژیم بهتر است یا زندان آن رژیم؟!!. یوسف که کمی عصبانی شده بود رو به لاجوردی کرد و گفت: مثل اینکه یادت رفته آن وقت که در حیات زندان می خوابیدیم تو می گفتی : کی می شود زندان و زندانی وجود نداشته باشد!. کی می شود این زندان را تبدیل به موزه یا کتابخانه بکنیم!. چه شد آن حرفها و آرزوها؟ حالا چه عوض شده که تو چنین شمشیر را از رو بستی و به صغیر و کبیر رحم نمی کنی، از پدر و مادران مسن گرفته تا بچه های کم سن همه را از دم تیغ می زنی؟ غیر از این است که مسلک و مرام تو جنایت پیشگی است ؟ غیر از این بود که تو در همان زمان دروغ می گفتی و به آن حرف ها اعتقادی نداشتی! لاجوردی که نمیتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد گفت: شما باعث شدید!. حاج جوهری به میان حرف پرید و گفت:
موضوع را عوض کنید ما برای بحث کردن نیآمده ایم. لاجوردی با کینه و عصبانیت گفت ما خواستیم این دم آخر به تو لطفی کرده باشیم ولی از حرف های تو کفر می بارد! وبا اشاره به حاج جوهری گفت بریم حاجی و راه افتاد. یوسف بلافاصله گفت: لطف تان برای خودتان ، به مسعود جنایت کار (بازجو) بگویید ۷۰۰۰ تومان پولی که از جیبم برداشته پس بدهد. چرا که من بعنوان یک زندانی یک سری نیاز اولیه دارم .(مثل: خمیر دندان؛ حوله؛ مسواک و پول سلمانی....) . حاج جوهری گفت: چشم، یوسف جان من خودم قول می دهم پولت را پس بگیرم. اگر کاری دیگر داشتی بگو. یوسف گفت نه حاجی من با شما کاری ندارم. آنها رفتند و نیم ساعت بعد یوسف را به اتاق باز جویی صدا زدند. راستش در تمام مدتی که یوسف با لاجوردی صحبت می کرد من نگران بودم . چرا که از دور شاید در مورد لاجوردی شنیده باشیم ولی باید از نزدیک چهرهٌ کریه و هولناکش را می دیدی و از آن بد تر بر خورده تمسخر آمیزش که نه تنها ذره ای انسانیت در وجودش نبود بلکه با حالتی کینه ای و عصبی می خواست انتقام تاریخ را از تو اسیر بگیرد. چنان حرف می زد که انگار نماینده خدا آنجا ایستاده و بندگان کمتر از گوسفندش را نه بچشم چوپان بلکه ماننده گرگی که برای دریدن قربانیش آنها را به صف کرده نگاه می کند.
حال تصور کنید لاجوردی که خانه اش در زندان اوین بود و روز و شبش در شکنجه گاه ها و تحقیر یک مشت تواب بدون اراده و شخصیت که او را پدر! می نامیدند! و سرو کار داشتن با اعدامیان هر روزه ، چه جانوری می توانست باشد و آن وقت فردی کمونیست ، از خدا بی خبر در قلمرو او بخواهد جلوش به ایستد. که این نه تنها توهین به لاجوردی ، بلکه توهین به نماینده خدا و رسول خدا خواهد بود! بویژه در مقابل کسانی مانند پاسدار بند یا باز جو که در آن جا حضور داشتند و لاجوردی را مانند اربابشان نگاه میکردند.
من مصاحبه گرفتن های لاجوردی را از طریق تلویزیون مدار بسته در داخل زندان دیده بودم مخصوصاً مصاحبه او را با فردی از اعضای گروه فرقان. وقتی که لاجوردی در سمت دادستان انقلاب تهران از آن فرد باز خواست می کرد و آن فرد با منطق و آرام استدلال می کرد و لاجوردی را در تنگنا انداخته بود ، لاجوردی با بی شرمی تمام به او گفت همین امشب جواب زبان درازیت را می گیری و خودم تیر خلاصت را خواهم زد. که متاسفانه این کار را هم کرد. حال این لاجوردی مگر می توانست از بر خورد یوسف بگذرد. نیم ساعت بعد یوسف را صدا کردند. طفلک فکر می کرد که حاج جوهری سفارش کرده که پولش را پس بدهند.
او رفت و دو ساعت دیگر برگشت خورد و خمیر و داغان. وقتی مرا نگران دید لبخندی به لب آورد و گفت: بیشرفها بجای پول این بلا را بسرم آوردند. نگاهی به او کردم و از ته دل گفتم واقعاً بی شرفها !. یکی دو روز گذشت کمی حالش بهتر شد همه بدنش کبود شده و درد می کرد. قرار بود که روزی یکی دو ساعت دست مرا که تازه از گچ خارج شده بود ماساژ بدهد که این قضیه بر عکس شد. در همان روزها پاسداری به نام حاج لطفی مشغول نگهبانی بود.
در سلول را باز کرد و با شوخی به یوسف گفت:
نمی خواهی به عروسی ننه ات بروی!. یوسف با لبخند جواب داد از سر اسلام شما ما به عروسی ننه مان هم می رویم!. حاجی در را بست و رفت. با تعجب از یوسف پرسیدم یوسف جان تو با لاجوردی آنگونه حرف زدی و با این پاسدار که توهین کرد با لبخند جواب دادی!! این یعنی چه؟!. گفت: در یکی از بازجویی ها که قرار بود شلاق بزنند.
بازجو (پسر حاج لطفی پاسدار بند) از او می خواهد که در صواب این کار او هم شریک بشود. یعنی در شلاق زدن کمک کند که حاجی با سرعت می رود قرآنی می آ ورد و زیر بغلش می گزارد و می خواهد که شلاق بزند باز جو از او تشکر کرده او را به سر کارش می فرستد چرا که با قرآن زیر بغل نمی شود شلاق زد!. بعد هم با بی رحمی تمام به جان او می افتند. آنقدر بروی پای باند پیچی شده می زنند که تکه های باند به داخل پای یوسف فرو رفته و تکه هایی هم از گوشت کف پایش به اطراف می پرد.
یوسف نیمه بی هوش را بر سر یکی از درها در حال آویزان به مدت سه هفته شبانه روز می بندند. که در این فاصله پای یوسف بشدت چرک کرده و عفونت وارد خونش می شود. در یکی از شبها یوسف از شدت تب و خرابی حالش در حال حضیان پاسدار را صدا می کند و به او می گوید من می خواهم به عروسی ننه ام بروم!. حاج لطفی که متوجه خرابی حال یوسف می شود ابتدا او را به حمام می برد که با آب سرد حالش را جا بیآود . و یوسف نا خود آگاه مقدار زیادی آب می خورد که دیگر حالش کاملاً خراب شده و آنها مجبور می شوند که او را به بهداری انتقال دهند.
نا گفته نماند که بعد از باز جویی ها معمولاً زندانی به شدت تشنه می شود و باز جو ها به پاسداران سفارش می کنند که زندانی حق آب خوردن برای چند ساعت را ندارد ولی متاسفانه بعضی پاسداران عقب مانده فکر می کردند که زندانی اصلاً نباید آب بخورد و معلوم نبود که یوسف بی چاره برای چند روز از آب خوردن محروم بوده. یوسف مدتی در بهداری می ماند. دو تکه از رانش را بریده به کف پایش جراحی می کنند. چون کف پایش چنان از بین رفته بود که فابل ترمیم نبوده. وقتی به کف پایش نگاه می کردی دو تکه پوست با مو های بور بخیه شده بود و شدیداً تحریک پذیر بود.
با شوخی به او می گفتم یوسف خرجت زیاد شده حالا باید بجز پول سر و ریش پول اصلاح کف پایت را هم بدهی!. جواب میداد همه اینها را از سر اسلام عزیز (از کلمات حاج لطفی) داریم. چند روز بعد زندانی دیگری به ما اضافه شد. حسین راحمی پور از اعضا اخراجی راه کارگر که مدتی مسئول یوسف بوده. بر خوردش با یوسف بسیار بد بود. مثل همه آنهایی که بعد از بریدن با نگاهی کینه ای به سر موضعی ها می نگریستند. عصبانی بود از اینکه یوسف همچنان بر اعتقادش پای می فشرد. با او بحث می کرد. و گاهی هم داد و بیداد راه می انداخت. اما یوسف با خونسردی و جوان مردی تمام سعی در آرام کردنش داشت.
از صبح تا بعد از ظهر او را برای تک نویسی **** می بردند. و زمانی که بر می گشت شروع به غر زدن و بدو بی را گفتن به سیاسیون می کرد. یوسف مرتب به من سفارش می کرد که مبادا با او دهن به دهن شوم. چرا که او دیگر هیچی ندارد و در حال شکستن کامل است. یک روز که حسین داشت نماز طولانی به همراه گریه و دعا می خواند. من از کنارش برای برداشتن آب از دستشویی رد می شدم که تکه ای از لبه شلوارم به او خورد.
بعد از اتمام نمازش با عصبانیت و اعتراض گفت: یا شما قدم بزنید یا بگذارید ما به کارمان برسیم. نا خود آگاه از کوره در رفتم ( چرا که مدتی از رفتارش با یوسف در عذاب بودم ) و بنابراین گفتم ، سر خودت کلاه می گذاری یا سر ما ؟!. همه می دانند که نماز خواندن فقط برای فریب باز جو ها و غیر سیاسی نشان دادن افراد است و ما که همدیگر را می شناسیم و تو که تجربه دو دور زندان را داری مسئول یوسف بوده ای و باز جو ها می دانند که اخراج شده ای و به قول خودت: خودت خودت را معرفی کرده ای دیگر این ادا واطوار ها برای چیست!.
در این وقت یوسف واسطه شد و ما را آرام کرد.جالب بود که بعد از آن روز فضای ما نسبتاً تغییر کرد. حسین هم از زندگی خصوصیش می گفت. که پدرش توده ای فراری بوده در کار خانه چیت ری با حد اقل دستمزد کار می کرده خانه شان در محله جمشید (فاحشه خانه) معروف بوده و خودش سالها در مطب دندان پزشکی پادویی می کرده و با زحمت زیاد دندان پزشکی تجربی را یاد گرفته . داستان زندگیش آغشته با فقر بسیار و دردناک بود فکر می کرد به خاطر دوستی با سرحدی زاده (وزیر کار) به او تخفیف می دهند. حقیقتش سرحدی زاده به خانواده اش قول هایی داده بود. ولی متاسفانه بعد ها شنیدم که اعدامش کردند.
در ساعاتی که با یوسف تنها بودیم به من ترکی می آموخت. به او با شوخی می گفتم مگر قرار است چقدر زنده باشیم که من ترکی یاد بگیرم. جواب می داد تا زنده هستیم باید زندگی کنیم تنبلی نکن!. فکر و زندگی برنامه ریزی شده ای در مغزش بود برای هر چه حتی کاملاً موقت برنامه داشت. در همان سلول بی امکانات آنقدر برنامه هایمان پر بود که اصلاً نمی فهمیدیم روز ها چگونه می گذرد. در این دوره یکی دو نفر بما اضافه و از ما کم شدند. یک روز یوسف را صدا زدند. رفت و بعد از ظهر بر گشت ؛ خسته و کوفته و کمی هم عصبی. از او پرسیدم چه بود گفت: بی دادگاه. گفتم تعریف کن. جواب داد مرا به داخل اتاقی بردند و یکی گفت چشم بندت را فقط کمی بالا بکش. بعد دیدم نیری و یک میرزا بنویس در آنجا هستند. نیری با لحنی تند شروع به خواندن کیفر خواست من کرد. بعد هم پرسید آیا اینها را قبول داری جواب دادم که اساساً این دادگاه را به رسمیت نمی شناسم. که نیری عصبانی شد و جسمی را از روی میز به طرفم پرت کرد که به سرم اصابت کرد. بعد هم گفت آخرین حرفت را بزن. گفتم من یک کمونیست هستم و به کمونیست بودنم افتخار می کنم. نیری با عصبانیت به صورتی که صدایش می لرزید و مرتب فحش می داد به پاسدار دستور داد که مرا بیرون ببرد. کل این داستان ۵ دقیقه شد. کمی سر یوسف باد کرده بود و باریکه خون خشک شده ای روی سرش بود. حتی در آن لحظات دشوار یوسف روحیه ای بسیار عالی داشت.
بلا فاصله به من گفت حاضر بشوم که به درس خواندنمان ادامه بدهیم! عجیب انسانی بود این مرد!. وقتی می خواستند ببرندش ساک وسائلش را به من داد و گفت اینها بدرد من نمی خورد تو استفاده کن. و اضافه کرد ، تنها آرزویم هنگام تیر باران این است که در کنار رفقایم بخصوص علیرضا شکوهی باشم. با وجودی که کمی پایش می لنگید ولی کاملاً و عمداً راست راه می رفت و صورت با صفایش که همچنان لبخند پر معنی یوسف را داشت برای آخرین بار و حقیقتاً الوداع شادمانه را در قلبم برای همیشه جای گذاشت.
یادش گرامی.
عید ۱۳۸۶
شهاب شکوهی
* الوداع شادمانه تیتری است که یوسف برای وصیت نامه اش انتخاب کرده.
** سال ۶۲ یکی از روش های رژیم برای درهم شکستن زندانیان ؛ بستن دست آنها به قسمتی از درب راهرو های سلول های ۲۰۹ بود که این کار کاملاً شبانه روز سر پا و پیوسته انجام می شد تا زندانیان در اثر بی خوابی خستگی و فرسودگی تن به همکاری بدهند. مواردی که من می شناسم تا یک ماه هم آن را داشتند.
*** در همان سال ۶۲ یکی دیگر از فشار های زندان ؛ نصف یا کم کردن جیره غذایی بود که غذای کاملش هم کسی را سیر نمی کرد چه برسد به نصف آن. کل هر وعده غذا حدوداً یک بشقاب آب، چند نخود و گاهی تکه ای سیب زمینی یا چیزی نظیر آن. ( از سوراخ مستطیل شکل روی در فقط می توانست بشقاب رد شود) .
**** فکر میکنم این روش از زمان شاه ماندگارشده و جمهوری اسلامی در سالهای بعداز ٦٢ به طور وسیع از آن استفاده میکرد. تک نویسی روشی بود که هر کس قبول میکرد باید ماهها می نوشت تا دیگر چیزی در مغزش نمانده باشد! در واقع تخلیه اطلاعاتی کامل از دانسته ها وندانسته ها! حتی ازدوران بچگی .

No comments: